بنام خدا
باباش می گفت باید پزشکی قبول بشی وگرنه جوری آقت می کنم که تو زندگیت روی خوشبختی رو نبینی مادرش هم مرتب تو گوشش می خوند که اگه رشته فنی انتخاب نکنی و مهندس نشی شیرم رو حلالت نمی کنم. این وسط سلاله مونده بود چیکار کنه لج و لجبازی های پدر و مادرش تمومی نداشت با هیچ کسی هم نمیتونست مشورت کنه چون خاله ها و دایی هاش طرف مادرش رو می گرفتند و عمه ها و عمو هاش جانبداری از باباش می کردند چند باری که در مورد چیزی با اونا مشورت کرده بود اوضاع که بهتر نشده بود هیچ بدتر هم شده بود.روزی که نتایج کنکور رو می دادن همه خونشون جمع شده بودن . سلاله که با روزنامه اعلام نتایج کنکور از در وارد شد همه پرسیدن چی شد؟ سلاله گفت : مهندسی پزشکی قبول شدم.
بنام خدا
به رغم تلاشها و خدماتی که «علی اسفندیاری» یا همان «نیما یوشیج» به شعر معاصر فارسی نمود اما در هیچ زمان و هیچ مکانی حق مطلب دربارۀ خالق مجموعۀ تأثیرگذار «افسانه» که مانیفست شعر نو فارسی بود به درستی ادا نشده است.
تلاشی وصف نا پذیر در به چالش کشیدن ساختارها و اساس شعر کهن فارسی که تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی از آن تاثیر پذیرفت و نیما این سبک کار خود را «شعر نو» نامگذاری کرد.
در این بین با مطالعه و تحقیق دربارۀ نیما یوشیج که در حال حاضر به واقع، جز اسمی از او باقی نمانده، سعی در پررنگ نمودن نام وی دارم و صد البته بر من کاملاً آشکار است که شناخت نیما در چند سطر نمی گنجد اما امید آن می رود که توانسته باشم گوشه ای از تاریخ ادبیات معاصر را به عاشقان شعر و ادب تقدیم کنم.
«علی اسفندیاری» یا «علی نوری» مشهور به «نیما یوشیج» در بیست و یکم آبانماه 1274 شمسی در روستای یوش از توابع شهرستان نور استان مازندران به دنیا آمد.
پدر نیما، «ابراهیم خان اعظام السلطنه» از حامیان جنبش مشروطه بود و به اتفاق «امیر مؤید سوادکوهی»، «انجمن طبرستان» را در شهر بابل و یا همان شهر «بار فروش» تأسیس کرد. نیما تا سن 12 سالگی در زادگاهش روستای یوش و در دل طبیعت زندگی می کرد، بعد از آن به تهران آمد و در مدرسه عالی سن لویی مشغول به تحصیل شد. شاید بتوان تحصیل در مدرسه سن لویی را نقطه عطفی در زندگی نیما دانست زیرا در آنجا با تشویق یکی از معلم هایش به نام «نظام وفا» شعر گفتن را به سبک خراسانی شروع کرد.
بعد از پایان تحصیلات در وزارت دارایی مشغول به کار شد اما آن را مطابق میل و علاقۀ خود نیافت و آن را رها کرد. بیکاری نیما باعث شد تا افکار گوناگون به ذهنش هجوم آورد از جمله تصمیم گرفت به میرزاکوچک خان جنگلی بپیوندد و همراه با او بجنگد تا کشته شود.
نیما یوشیج در زندگی شخصی خودش نیز دوباره طعم شکست عشقی را چشید ، اول بار نیما در جوانی عاشق دختری شد که به دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند پس از این شکست او عاشق دختری روستایی به نام «صفورا» شد، نیما او را در هنگام آب تنی در رودخانه دیده بود اما «صفورا» حاضر نشد به شهر بیاید بنابراین عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت و بالاخره نیما در 6 اردیبهشت 1305 شمسی با «عالیه جهانگیر» فرزند «میرزا اسماعیل شیرازی» و خواهر زاده نویسندۀ نامدار «میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل» ازدواج کرد و از آنجا که محل کار عالیه در سال 1307 شمسی به آمل انتقال پیدا کرد و در آنجا مدیر مدرسه شد نیما نیز با او به این شهر رفت و در دبیرستان «حکیم نظامی» شهرستان «آستارا» واقع در مرز «شوروی» به تدریس مشغول گردید.
حاصل ازدواج نیما و عالیه پسری به نام «شراگیم» است که در سال 1324 شمسی به دنیا آمد و هم اکنون در آمریکا زندگی می کند.
از فعالیتهای ادبی وی که عمدتاً از سال 1300 شمسی به بعد بود می توان به منظومه «قصه رنگ پریده» که اعتراض و مخالفت شاعران سنتی مانند ملک الشعرای بهار و مهدی شیرازی را برانگیخت اشاره نمود و پس از آن «افسانه» را سرود که می توان این اثر نیما را از منظر پرداختن و داشتن نگاهی دیگرگونه به عشق و رد کردن عشق عارفانه متمایز از بقیۀ آثار وی دانست که دنیای ادبیات آن زمان را برآشفته نمود. «ای شب»، «خروس و روباه» و «چشمه و بز ملاحسن مسئله گو» نیز از دیگر آثار نیما می باشد که در قالب اشعار قدیمی مسائل و افکاری اجتماعی را بیان می کند.
نیما در اصل به معنی کمان بزرگ و یکی از اسپهبدان تبرستان بود که وی در سال 1300 شمسی نام خود را از «علی اسفندیاری» به «نیما» تغییر داد و در نخستین سالهای صدور شناسنامه اش نام وی «نیما خان یوشیج» ثبت شده است.
نیما درخانواده ای متولد شد که جز خودش که فرزند اول خانواده بود 4 خواهر و برادر دیگر نیز داشت پس از او خواهری به اسم «مهری» بعد «لادبن»، «نکیتا» یا «ناکتا» و «ثریا» یا «بهجت» از دیگری اعضای خانواده او بودند. اینطور به نظر می رسد که مادر نیما اخلاق زیاد خوبی نداشته است به جز «ناکتا» که رابطه خوبی با او داشته با بقیه فرزندانش و همینطور «عالیه» همسر نیما رابطه خوبی نداشته است. پدر نیما در سال 1305 شمسی و مادر وی نیز در سال 1345شمسی درگذشتند.
خواهر نیما «مهری» زن خوب و ساده ای بود در تهران با یک افسر ازدواج کرد و شوهرش در جوانی وفات نمود. دو تا از بچه های مهری در کودکی نیز مردند فقط یک پسر از او باقیمانده که تا قبل از این در آمریکا زندگی می کرده است مهری در سال 1360 شمسی درگذشت.
«لادبن» برادر کوچک نیما یوشیج بود و به همراهش برای ادامه تحصیل از یوش به تهران آمد ،برخلاف نیما، لادبن پس از دورۀ تحصیلات راه سیاست را در پیش گرفت و به نهضت انقلابی «جنگل» پیوست پس از شکست این نهضت به شوروی رفت و در سالهای آغازین حکومت رضاشاه به ایران بازگشت ولی حضور دوبارۀ او در ایران دوام نیافت و بر اساس اسناد موجود «لادبن» از جمله کسانی بود که در تسویه حساب های استالینی به اعدام محکوم شد.
انتشار روزنامه «ایران سرخ» به عنوان ارگان کمیساریای دولت انقلابی جمهوری گیلان و همکاری فرهنگی با افرادی چون «عبدالحسین حسابی» و «ابوالقاسم ذره» در نهضت جنگل ،انتشار کتاب «علل عمومی بحران اقتصادی دنیا» و همکاری با مجله «شرق» به صاحب امتیازی «محمد رمضانی» مدیر کتابخانه «خاور» و مسئولیت «سعید نفیسی» از دیگر فعالیتهای سیاسی و ادبی لادبن می باشد.
خواهر دیگر نیما «ناکتا» هم زود ازدواج کرد شوهرش پسر «میزرا حسن آشتیانی» یکی از بزرگان قضیه تنباکو و برادر «دکتر آشتیانی» معروف بود که با پهلوی ها همکاری می کرد. پدر شوهر ناکتا معمم بود که در دورۀ رضاخانه لباسش را درآورده بود. «نکیتا» 3 پسر داشت که ظاهراً در انگلیس، آمریکا و آلمان ساکن می باشند و اطلاعی از سرنوشت آنها در دست نیست. ناکتا در سال 1365 شمسی در تهران درگذشت.
کوچکترین خواهر نیما که فرزند آخر خانواده نیز محسوب می شد «ثریا (بهجت)» نام داشت که متولد 1294 شمسی بود. شوهر وی «جلال افشار» تحصیلکرده روسیه بود که در سال 1354 شمسی درگذشت. ثریا یک فرزند پسر به نام «طغرل» داشت. «طغرل افشار» از منتقدان جدی سینما در دهه 30 بود.
«پیک سینما»، «در کمانِ رنگینِ سینما» و کتاب داستانی با عنوان «نامه های فراموش نشدنی» از دیگر آثار طغرل افشار می باشد که در سال 1335 شمسی و در سن 23 سالگی در دریا غرق شد و همچنین ثریا نیز در سال 1386 شمسی درگذشت.
سرانجام نیما در 13 دی 1338 شمسی دیده از جهان فروبست و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد و سپس در سال 1372 شمسی بنا به وصیت وی پیکر او را به خانه اش در «یوش» منتقل کردند. مزار او در کنار مزار خواهرش «بهجت» و مزار «سیروس طاهباز» نویسنده و مترجم ایرانی ، که گردآورندۀ 20 هزار برگ از دست نوشته های نیما بود ، در میان حیاط جای گرفته است.
یاد و خاطرش گرامی باد.
بنام خدا
پرده اول
عجب قد و قواره ای داشت چقدر خوشگل بود محجوب و خوشرو با این که هفده سال بیشتر نداشت اما رفتار و کردارش مثل آدمهای چهل سال به بالا بود ،فرزاد رو می گم فکر کنم قدش یک و نود بود همه تو محل بهش احترام می ذاشتن و پدر و مادرا ، دوست داشتن بچه هاشون با فرزاد بپرن و قاطی بشن درسشم خیلی خوب بود معدلش سال سوم دبیرستان نوزده بود همه می گفتن که اعجوبه ای میشه واسه خودش . اون و مامان و باباش چند سالی بود که تو خونه دایی فرزاد تو کوچه حموم زندگی می کردن وضعشون اصلا خوب نبود همین یه دونه بچه رو داشتن باباش حبیب آقا تو بازار بار کش بود و مادرش بتول خانم زن خیلی مهربونی بود همه محل خاله صداش می کردن کلا زن و شوهر، با این که مال و منالی تو بساطشون نبود اما دل خیلی بزرگی داشتن و همیشه به همه کمک می کردن واقعا با این وضعیتی که داشتن همه ما مونده بودیم چرا فرزاد اینطوری بار اومده خیلی چشم و دل سیر بود هیچوقت ندیدیم لباس نو بپوشه، دو دست لباس بیشتر نداشت، واسش کوچیک شده بود اما همیشه مرتب و تمیز بودن و یه روز در میون عوضشون می کرد ، کفشاش از بغل در رفته بود ، وقتی می پوشیدشون معلوم بود براش خیلی تنگه ولی مرتب به همون کفشای پاره پوره واکس می زد. آقا حبیب و بتول خانوم خیلی به فرزاد افتخار می کردن و همیشه بخاطر داشتن چنین بچه ای خدا رو شکر می گفتن آقا حبیب می گفت درسته که خدا پولی به ما نداده اما این بچه رو به ما داده که جبران کنه فرزاد بچه با خدایی بود ، توی اون گرمای چهل و چند درجه مرداد روزه هاش رو کامل می گرفت ، نمازش هیچوقت ترک نمی شد . تو دوره ای که ما مثل ریگ بیابون دروغ می گفتیم هیچوقت ندیدم دروغ بگه ،خیلی با معرفت بود و بچه محلی حالیش می شد.
پرده دوم
یه چند روزی بود که از فرزاد خبری نبود از خاله بتول سراغشو گرفتم گفت رفته جبهه خیلی نگران بود بهش گفتم چه بی سر و صدا ،گفت نمی دونم علی جون آقا حبیب داره سکته می کنه منم که روز و شبم یکی شده نمی دونم چیکار کنم .یه کم بهش دلداری دادم و گفتم اینارو که نمی برن جنگ ،هنوز سنشون خیلی کمه ،خاله بتول گفت می دونم اما چیکار کنم نگرانم .
پرده سوم
درست یک ماهی میشد که فرزاد رفته بود یه روز ظهر تو خونه خوابیده بودم که از تو کوچه صدای خاله بتول رو شنیدم خواب و بیدار بودم اما انگار داشت گریه می کرد بلند شدم رفتم لب پنجره ، همه دور بتول خانوم جمع شده بودن و اون داشت خودش رو می زد ، شنیدم یه نفر می گفت بنده خدا پسرشون شهید شده ،اصلا نفهمیدم چی شد فقط رفتم بیرون گریه امانم نمی داد یادش که می افتادم جیگرم می سوخت ، بیچاره حبیب آقا و بتول خانوم.
پرده چهارم
جنازه فرزاد دو هفته بین نیروهای ایرانی و عراقی توی آب افتاده بود و امکانش نبود بیارنش عقب ، محلمون عذادار شده بود و هر روز منتظر این بودیم که خبر آوردن جنازه فرزاد رو بدن .همه سیاه تنشون بود در خونه حبیب آقا اینا صبح تا شب ، باز بود همه محل تو خونه اونا بودن،انگار که بچه خودشون باشه.
پرده آخر
درست شب تاسوعا بود که جنازه فرزاد رو آوردن ، تو بهشت زهرا که داشتن دفنش می کردن یه لحظه که جنازه رو دیدم شوکه شدم جنازه سر نداشت ، می گفتن کوموله ها سرش رو بریدن ،دو تا پاهای جنازه هم از زانو به پایین نبود اینقدر تو اون دو هفته ای که تو آب مونده بود توپ و خمپاره به جنازش خورده بود که هیچ نشونی از فرزاد نداشت فقط یه نیم تنه متلاشی شده ، دستاشم اینقد تو آب مونده بود که باد کرده بود ، اون قد بلند و هیکل رعنا شده بود یه نیم تنه شصت هفتاد سانتیمتری ، تو اون گیر و دار آقا حبیب رو دیدم همینطور که اشک می ریخت میشنیدم که می گفت بابایی ، فرزاد جان ، قربونت بشم ، می خواستی بری ، می خواستی تنهامون بذاری ، مگه نمی گفتی تا آخر عمر پیشتون می مونم ، تو هیچوقت دروغ نمی گفتی ، چی شد که ایندفعه دروغ گفتی ، چی شد که تنهامون گذاشتی ، مامان بتولت لباسات رو شسته ، برات عدسی درست کرده که خیلی دوست داری . اشک امانم نمی داد همینطور که به داخل قبر نگاه می کردم از خدا خواستم که فرزاد ما رو هم پیش خودش حفظ کنه