بنام خدا
باباش می گفت باید پزشکی قبول بشی وگرنه جوری آقت می کنم که تو زندگیت روی خوشبختی رو نبینی مادرش هم مرتب تو گوشش می خوند که اگه رشته فنی انتخاب نکنی و مهندس نشی شیرم رو حلالت نمی کنم. این وسط سلاله مونده بود چیکار کنه لج و لجبازی های پدر و مادرش تمومی نداشت با هیچ کسی هم نمیتونست مشورت کنه چون خاله ها و دایی هاش طرف مادرش رو می گرفتند و عمه ها و عمو هاش جانبداری از باباش می کردند چند باری که در مورد چیزی با اونا مشورت کرده بود اوضاع که بهتر نشده بود هیچ بدتر هم شده بود.روزی که نتایج کنکور رو می دادن همه خونشون جمع شده بودن . سلاله که با روزنامه اعلام نتایج کنکور از در وارد شد همه پرسیدن چی شد؟ سلاله گفت : مهندسی پزشکی قبول شدم.
بنام خدا
پرده اول
عجب قد و قواره ای داشت چقدر خوشگل بود محجوب و خوشرو با این که هفده سال بیشتر نداشت اما رفتار و کردارش مثل آدمهای چهل سال به بالا بود ،فرزاد رو می گم فکر کنم قدش یک و نود بود همه تو محل بهش احترام می ذاشتن و پدر و مادرا ، دوست داشتن بچه هاشون با فرزاد بپرن و قاطی بشن درسشم خیلی خوب بود معدلش سال سوم دبیرستان نوزده بود همه می گفتن که اعجوبه ای میشه واسه خودش . اون و مامان و باباش چند سالی بود که تو خونه دایی فرزاد تو کوچه حموم زندگی می کردن وضعشون اصلا خوب نبود همین یه دونه بچه رو داشتن باباش حبیب آقا تو بازار بار کش بود و مادرش بتول خانم زن خیلی مهربونی بود همه محل خاله صداش می کردن کلا زن و شوهر، با این که مال و منالی تو بساطشون نبود اما دل خیلی بزرگی داشتن و همیشه به همه کمک می کردن واقعا با این وضعیتی که داشتن همه ما مونده بودیم چرا فرزاد اینطوری بار اومده خیلی چشم و دل سیر بود هیچوقت ندیدیم لباس نو بپوشه، دو دست لباس بیشتر نداشت، واسش کوچیک شده بود اما همیشه مرتب و تمیز بودن و یه روز در میون عوضشون می کرد ، کفشاش از بغل در رفته بود ، وقتی می پوشیدشون معلوم بود براش خیلی تنگه ولی مرتب به همون کفشای پاره پوره واکس می زد. آقا حبیب و بتول خانوم خیلی به فرزاد افتخار می کردن و همیشه بخاطر داشتن چنین بچه ای خدا رو شکر می گفتن آقا حبیب می گفت درسته که خدا پولی به ما نداده اما این بچه رو به ما داده که جبران کنه فرزاد بچه با خدایی بود ، توی اون گرمای چهل و چند درجه مرداد روزه هاش رو کامل می گرفت ، نمازش هیچوقت ترک نمی شد . تو دوره ای که ما مثل ریگ بیابون دروغ می گفتیم هیچوقت ندیدم دروغ بگه ،خیلی با معرفت بود و بچه محلی حالیش می شد.
پرده دوم
یه چند روزی بود که از فرزاد خبری نبود از خاله بتول سراغشو گرفتم گفت رفته جبهه خیلی نگران بود بهش گفتم چه بی سر و صدا ،گفت نمی دونم علی جون آقا حبیب داره سکته می کنه منم که روز و شبم یکی شده نمی دونم چیکار کنم .یه کم بهش دلداری دادم و گفتم اینارو که نمی برن جنگ ،هنوز سنشون خیلی کمه ،خاله بتول گفت می دونم اما چیکار کنم نگرانم .
پرده سوم
درست یک ماهی میشد که فرزاد رفته بود یه روز ظهر تو خونه خوابیده بودم که از تو کوچه صدای خاله بتول رو شنیدم خواب و بیدار بودم اما انگار داشت گریه می کرد بلند شدم رفتم لب پنجره ، همه دور بتول خانوم جمع شده بودن و اون داشت خودش رو می زد ، شنیدم یه نفر می گفت بنده خدا پسرشون شهید شده ،اصلا نفهمیدم چی شد فقط رفتم بیرون گریه امانم نمی داد یادش که می افتادم جیگرم می سوخت ، بیچاره حبیب آقا و بتول خانوم.
پرده چهارم
جنازه فرزاد دو هفته بین نیروهای ایرانی و عراقی توی آب افتاده بود و امکانش نبود بیارنش عقب ، محلمون عذادار شده بود و هر روز منتظر این بودیم که خبر آوردن جنازه فرزاد رو بدن .همه سیاه تنشون بود در خونه حبیب آقا اینا صبح تا شب ، باز بود همه محل تو خونه اونا بودن،انگار که بچه خودشون باشه.
پرده آخر
درست شب تاسوعا بود که جنازه فرزاد رو آوردن ، تو بهشت زهرا که داشتن دفنش می کردن یه لحظه که جنازه رو دیدم شوکه شدم جنازه سر نداشت ، می گفتن کوموله ها سرش رو بریدن ،دو تا پاهای جنازه هم از زانو به پایین نبود اینقدر تو اون دو هفته ای که تو آب مونده بود توپ و خمپاره به جنازش خورده بود که هیچ نشونی از فرزاد نداشت فقط یه نیم تنه متلاشی شده ، دستاشم اینقد تو آب مونده بود که باد کرده بود ، اون قد بلند و هیکل رعنا شده بود یه نیم تنه شصت هفتاد سانتیمتری ، تو اون گیر و دار آقا حبیب رو دیدم همینطور که اشک می ریخت میشنیدم که می گفت بابایی ، فرزاد جان ، قربونت بشم ، می خواستی بری ، می خواستی تنهامون بذاری ، مگه نمی گفتی تا آخر عمر پیشتون می مونم ، تو هیچوقت دروغ نمی گفتی ، چی شد که ایندفعه دروغ گفتی ، چی شد که تنهامون گذاشتی ، مامان بتولت لباسات رو شسته ، برات عدسی درست کرده که خیلی دوست داری . اشک امانم نمی داد همینطور که به داخل قبر نگاه می کردم از خدا خواستم که فرزاد ما رو هم پیش خودش حفظ کنه
بنام خدا
هر موقع از جلوم رد می شد بدجور دست و پاو رو گم می کردم با اینکه هوا سرد بود احساس می کردم عرق کردم اولین بار که دیدمش درست اولین روزی بود که سر کوچشون بساطم رو پهن کرده بودم درست دو تا کوچه پایین تر از پارک وی روبروی سوپر استار رو پاتوق کرده بودم و با چند تا قوطی واکس و دو تا فرچه و مد پاکن چشام دو دو می زد که از آدمایی که کفشاشون کثیف بود بخوام که اونارو واکس بزنم و برق بندازم چون بالاخره اونجایی ها پولدار بودن شهرداری هم کمتر گیر میداد تازه نیم ساعت هم نشده بود که زیر بالکن یه خونه مشرف به خیابون ولیعصر رو پیدا کرده بودم و نشسته بودم داشتم وسیله هامو از تو کیسه در می آوردم سرم پایین بود که یه دفعه یکی گفت آقا واکسم می زنید همینطور که با وسیله هام ور میرفتم گفتم آره بدون اینکه چیزی بگم کفشاشو درآورد و دمپایی های کنار دست من رو پوشید نگاش کردم دلم هری ریخت عجب صورت خوشگلی داشت چه لباسهای قشنگی تنش بود از اون روز به بعد هر روز منتظر بودم ساعت نه بشه بیاد از اونجا رد شه ببینمش فکر کنم دانشگاه می رفت بجز پنج شنبه ها هر روز میومد خیلی ازش خوشم اومده بود یه روز اومد جلو دوباره خواست که کفشاش رو برق بندازم چند تا پیرهن برام آورده بود روم نشد بگم نه گرفتم و تشکر کردم یه خانمی از پشت سر صداش کرد بهش گفت نازنین وای چه اسم قشنگی قد بلند چشم ابروی مشکی صورت گرد و لپهایی که وقتی می خندید تو می رفت سه ماه گذشت با اینکه سرد بود اما خاطر دیدن نازنین گرمش می کرد نمی دونم بیستم یا بیست و یکم بهمن بود که داشتم صبحونه می خوردم یه ماشین کلانتری وایساد اومدم به خودم بجنبم مامور بالا سرم بود و گفت بی سر و پا چرا اینجا نشستی بی پدر و مادر فکر کردی اینجا هم خونه ننت خودت رو پهن کردی رو زمین گفتم آقا به خونوادم چیکار داری اونا مردن دستشون از دنیا کوتاست فحششون ندید که دو تایی با مشت و لکد افتادن به جونم یکی از مامورا دستبندش رو در آورد و زد به دستم و کشید. لای جمیعت نازنین رو دیدم دستش تو دست یه پسر بود و داشت منو نگاه میکرد بغضم ترکید اشک از گوشه چشام سرازیر شد همینطور که به طرف ماشین کلانتری می رفتم صدای پسره اومد که به نازنین می گفت چقد دوستم داری نازنین گفت به اندازه یه دنیا .